جدول جو
جدول جو

معنی موقوف داشتن - جستجوی لغت در جدول جو

موقوف داشتن
(بِ شُ دَ)
موقوف کردن. بازداشتن. دست برداشتن از. کنار گذاشتن. بازایستادن. بازایستادن از. ترک کردن:
دیدن آئینه را موقوف خواهی داشتن
گر بدانی حال من در انتظار خویشتن.
صائب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
موقوف داشتن
باز داشتن، بازداشت کردن، رها کردن چشم پوشیدن باز داشتن باز داشت کردن، ترک کردن صرف نظرکردن: (امروز خیال سواری داشتیم بعد موقوف داشته قدری استراحت کردیم. (سفرنامه ناصر الدین شاه بمشهد ص 39- 38)
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(فُ کَ / کِ دَ)
اطلاع داشتن: بر دقایق لغت سریانی و عبرانی وقوفی تمام داشت. (لباب الالباب از فرهنگ فارسی معین).
- وقوف عددی، این ترکیب در کتاب انیس الطالبین آمده است ولی معنی آن روشن نیست: مردی از اهل اﷲ به ایشان رسید و وقوف عددی را به ایشان تلقین کرد. (انیس الطالبین ص 114). حضرت خواجه فرمودند وقوف عددی اول مرتبۀ علم لدنی است. (انیس الطالبین ص 114). خواجه عبدالخالق منتظر میبودند تا چندان که به حضرت شیخ رسیدند وقوف عددی را به ایشان تلقین کردند. (انیس الطالبین)
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ دَ)
نوشتن. بیان داشتن حروف به شکل و نقطه. و رجوع به مرقوم شود
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
موقوف کردن. ممنوع ساختن. متوقف ساختن. جلوگیری کردن: فیلمهای بدآموز را باید موقوف ساخت. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(فُ زَ / زِ / زُ دو دَ)
اتفاق افتاده بودن: حاشا که این صورت وقوع داشته باشد. (عالم آرای عباسی از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
تصویری از وقوف داشتن
تصویر وقوف داشتن
آگاهی یافتن پی بردن سر در آوردن اطلاع داشتن: (... و بر دقایق لغت سریانی و عبرانی وقوفی تمام داشت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرقوم داشتن
تصویر مرقوم داشتن
نوشتن نوشتن
فرهنگ لغت هوشیار
گساردن، دور داشتن بر کنار داشتن صرف کردن بکار بردن، دور داشتن بر کنار داشتن: ... و عین الکمال از این دولت - که عین کمال است - مکفوف و نوایب زمان ازین درگاه با جاه مصروف داراد، (لباب الالباب)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکفوف داشتن
تصویر مکفوف داشتن
بازداشتن منع کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وقوع داشتن
تصویر وقوع داشتن
راست بودن پیش آمدن اتفاق افتاده بودن: (حاشاکه این صورت وقوع داشته باشد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وقوف داشتن
تصویر وقوف داشتن
((~. تَ))
اطلاع داشتن
فرهنگ فارسی معین
نوشتن، تحریر کردن، به رشته تحریر درآوردن، مکتوب کردن، ترقیم کردن، مرقوم فرمودن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اعمال کردن، به کار بردن، صرف کردن، مصروف کردن، خرج کردن، برکنار داشتن، منصرف کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد